امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارد حال وهوای لحظه های جنگ دارم چه بنویسم از لحظه های عاشقی ؟آنگاه که با عشق زمینی به جنوب خوانده شدم،آنگاه که با پای در بهشت گذاردم،چه کسی مرا فراخواند؟ شبهای عاشقی قبل از سفر را به یاد می آورم.آن عشقی که بچه ها آن را عشق مجازی می خواندند ومن عشق پاک آسمانی .خدایا جه طور می توانستم آن را عشق بنامم ؟کاش می توانستم همه چیز را بنویسم... تمام عشق من به گریه ها و اشعار حافظ خلاصه می شد...و اینک در عشقی غرق شده ام ،در دریایی غوطه ور شده ام که بی بازگشت است. تپه سبز مرا می خواند ولی پای رفتن ندارم.خدایا تو که می خواستی مرا برگردانی چرا به آنجا کشاندیم؟از این سفر به بعد شبی نیست که به یاد دوکوهه نخوابم.انگار جنس قلبم از رملهای فکه شده و اشک چشمم آب اروند!چه بنویسم از لحظات عاشقی که حال می فهمم که عشق نبود.این عشق است .این هویزه سرزمین مقدس،این نی های انبوه،این آسمان ابری ،آن دعای کمیل آن شقایقها ،آن نخلهای نیم سوخته که تداعی کننده بوی چوب سوخته از مقتل مادر است!آن تپه سبز که مرا در خود حل کرد و آن بوسه بر خاک ...حال می نویسم از لحظات عاشقی که شب و روزش با شهدا بودیم.وبه یاد آن سفر کوتاه که مرا برای همیشهعاشق کرد.عشق زمینی روحم را وسعت داد و قلبم را آماده پذیرش عشقی بزرگتر کرد و اینک من در یک اقیانوس عشق غرق گشته ام ....